نامه ای به پدرم.....
مهاجر غربت.(اجتماعی.فرهنگی.علمی
این وبلاگ سعی بر این دارد که تمامی اطلاعات اجتماعی.فرهنگی. وعلمی روز را ارائه دهد

سلام پدر جان !

سلام پدر جان !

این نامه را توسط دختر همسایه برایت می نویسم، چون سوادی ندارم که برایت خودم بنویسم. بخاطریکه مرا حتی یک روز نیز به مکتب نفرستادی. امروز آخرین روز زنده گی ام خواهد بود. می خواهم با همه این شکنجه و عذاب خداحافظی کنم. می گویند که بعد از مردن روح انسان از بدنش جدا می شود و آزادانه می پرد. بدنم که در زمان حیات نتوانست حتی لحظه ای آزاد باشد. حال حداقل می خواهم که روحم آزاد باشد و لذت آزاده گی را با روحم بچشم.

اجازه بده از نخست برایت بگویم. از آوان کودکی ام. از روزی که به خاطر دارم سه برادر و دو خواهر بودیم. بزرگترین آن ها من بودم. در آن زمان کودکی بیش نبودم. عقلم به جایی نمی رسید. تو نسبت به من و خواهر کوچکم مدینه همیشه خشن و غضبناک بودی. وقتی خانه می بودی از دست ترس تو نمی توانستیم راحت نفس بکشیم. اما بنابر علتی که هرگز ندانستم نسبت به برادر هایم رویه ای خوب داشتی و همیشه آن ها را ناز می دادی. همیشه غذا های خوب را آن ها می خوردند و غذا های بد را خواهران. بعضا باقی مانده غذا های برادران مان را با مدینه تقسیم می کردیم. همیشه برای برادران مان سامان بازی می خریدی و اجازه می دادی که آن ها آزادانه در کوچه با پسران دیگر بازی کنند و لذت زندگی را بچشند.  اما من و مدینه بودیم که از همان کودکی لباش شویی می کردیم و ضروف می شستیم. در غذا پختن با مادرمان کمک می کردیم. اگر لحظه ای به کوچه می بر آمدیم ، سیلی های تو بود که نثار رخسار مان می شد و روزمان را تیره و تار می کردی. روزی را هیچ فراموش نمی کنم که من و مدینه را چقدر لت و کوب کرده بودی. آن روز همسایه مان دخترش را عروسی کرده بود. با کنجکاوی کودکانه با مدینه به کوچه بر آمدیم تا محفل عروسی و جمع و جوش را تماشا کنیم. اما ناگهان تو پیدا شدی و سیلی ای به صورت مدینه و بعد نیز به من چسپاندی. هر دو با ترس و لرز به داخل خانه گریختیم. اما تو با خشم و غضب از عقب مان آمدی و نزدیک به یک ساعت مارا لت و کوب کردی. مادرم خواست تا ما را از دستت رها سازد. اما او را نیز چند مشت و سیلی زدی. بهانه ات نیز این بود که در میان آنقدر مرد چه می کردیم. اما هر دو کودکی بیش نبودیم. مدینه هفت سال داشت و من نه ساله بودم. حادثه لت و کوب حد اقل یک بار در هفته جریان می داشت. نه تنها من و مدینه ، بلکه مادرم را نیز بسیار می آزردی و هر روز دشنام می دادی و خشمت در مقابل مان لحظه ای فرو نمی نشست. آیا این ها را به خاطر داری ؟

یک روز زن همسایه مان آمده بود. او دختر شان را به مکتب روان کرده بود. به مادرم گفته بود که من و مدینه را نیز به مکتب شامل کنند. اما وقتی تو این حرف را از دهن مادرم شنیدی ، به دیوانه ای تبدیل شدی و سر مادرم فریاد زده دشنام دادی و گفتی که دختر ها هرگز به مکتب نخواهند رفت . جای آن ها در خانه است و باید کار های خانه را انجام دهند. و همان روز من و مدینه را بر سر چوکات قالی نشاندی و امر قالی بافی را دادی. آموختن قالی بافی در آن سن و سال برایمان خیلی مشکل بود. در مدت سه چهار روز صد ها بار به جای تار قالی دست هایمان را بریدیم. آه نمی دانی که چه زجری کشیده بودیم. اما تو سرمان قهر بودی که چرا زود بافتن قالی را یاد نمی گیریم. بیچاره مادرم با گریه و تسلی کوشش می کرد تا زودتر قالی بافی را یاد بگیریم. هیچ نمی دانی که چقدر از قالی بافی بد مان می آمد. برایمان قالی مثل هیولایی وحشت انگیز شده بود. تمام وقت زندگی مان را بر سر قالی بافی سپری می کردیم. حتی یک روز نیز اجازه نمی دادی تا به جایی برویم و تفریح کنیم. حتی وقتی پسر خاله ام عروسی می کرد نیز ما را به محفل عروسی نفرستادی. تنها به مادرم اجازه دادی تا برود و تبریکی داده پس برگردد. آه نمی دانی که چقدر از آن زندگی رنج می بردیم.  آیا این ها را به خاطر داری ؟

روز ها می گذشت و برادران مان نیز بزرگ می شدند. آن ها نیز خوی و عادت ترا پیدا کرده بودند. هر چه بزرگتر می شدند به آزار و اذیت مان شدت می بخشیدند. با آن ها کاری نداشتی. آزادانه رهایشان کرده بودی. به مکتب می رفتند ، با پسران کوچه بازی می کردند ، با زور سرمان غذای خوب می پختند و می خوردند. اما من و مدینه و مادرم بودیم که با شکم نیمه گرسنه از صبح تا شام قالی می بافتیم و تقریبا تمام مصارف روزگار را ما به دوش داشتیم. اما برادرانم کار نمی کردند. وقت خود را زیادتر با دوستان شان با شادی و خوشی سپری می کردند. آن ها را چنان به حال خودشان رها کردی که دیگر به مکتب نیز نمی رفتند. خودت نیز کار ثابتی نداشتی و بیشتر وقتت را در مسجد و یا با همسایه ها در کوچه می گذراندی. آیا این ها را به خاطر داری ؟

روز ها بدین شکل می گذشت و می رفت تا بالاخره برادرانم شروع کردند به استعمال مواد مخدره. اما تو جلو آن ها را نگرفتی و بعد از آن روزگار ما سه نفر بدتر شد. قبلا که از صبح تا شام قالی می بافتیم اما این بار تا نیمه های شب در زیر فانوس کمرنگ مجبور بودیم بر سر چوکات قالی بنشینیم. فقط چهار ساعت می خوابیدیم و قبل از اذان صبح بیدار شده شروع می کردیم به بافتن قالی. اما تو و برادرانم تا نزدیک ظهر می خوابیدید. بعد از خوردن غذای ظهر تو به مسجد می رفتی پیش دوستانت و برادرانم نیز عقب مواد مخدره.  در حالیکه تن ما سه نفر از دست رنج و زحمت خشکیده بود و غیر از استخوان و پوست بدن مان دیگر چیزی برای مان نمانده بود. آیا این ها را به خاطر داری ؟

آن روزی را که خواهرم را به ملای مسجد به قیمت گزافی فروختی هیچ فراموش نمی کنم. یگانه خواهر دوست داشتنی ام که همراز من بود. بیچاره خواهرم ، فکرمی کرد که از زیر زندگی ستمناک تو رهایی خواهد یافت و خوش نیز بود که از آن خانه می رود. شوهرش را قبلا هرگز ندیده بود و نمی فهمید که مردی پنجاه و چند ساله است. در حالیکه خواهرم هفده سال بیش نداشت. و تو او را به مثل مالی به پانزده هزار دالر به ملای پیر و گرک سیرت فروختی. ایکاش با آن پولی که از ملای زشت گرفتی کار خوبی انجام میدادی. اما تو با آن پول به بد اخلاقی شروع کردی و مقداری از آن نیز بخاطر مصرف مواد مخدره برادرانم رفت. اما عجیب تر این بود که وقتی خبر مرگ خواهر نازنینم آمد ، خمی به ابرو نیاوردی. تنها با سخنان تقدیرش چنین بود و خواست خداوند است اکتفا کردی. حتی هیچ نپرسیدی که علت مرگ خواهرم چه بوده. بعد ها فهمیدیم که ملای نفرت انگیز یگانه خواهر نازنینم را با کوزه ای به قتل رسانده. وقتی این موضوع را به تو گفتیم ، تو به خشم آمدی و ما را متهم به تهمت بر ملای مسجد کردی. به عقیده ات ملای مسجد هرگز چنین کاری نمی کرد ، چون او شخصی با ایمان بود و حرف زدن به مقابل ملای مسجد گناه بزرگی حساب می شد. آیا این ها را به خاطر داری ؟

باز من و مادرم بود که خاموشانه گریه می کردیم. حال مان زار شده بود. بیچاره مادرم تحمل مرگ دخترش را نداشت. چندی بعد مریض شد و بر بستر غلطید. حال تمام کار ها برسر من افتاده بود. قالی می بافتم ، غذا می پختم ، لباس می شستم و پرستاری مادرم را می کردم.  لحظه ای آرام نمی نشستم. اما توحتی یکبار نیز در حالیکه نزدت پول بود مادرم را برای تداوی به داکتر نبردی. در کنار آن مادرم را دشنام می دادی که تقلید مریضی را می کند. آه که نمی دانی چه رنجی می کشیدم. تمام فشار ها سر من بود. برادرانم در بیرون ولگردی می کردند. اکنون به خانه نیز نمی آمدند. خودت نیز از آن ها خبر نداشتی و نمی دانستی که مصروف چه کار اسنتند. هفته ای یک و یا دو بار نمایان می گشتند و بعد از گرفتن پول مواد مخدر خود پی کارشان می رفتند. اعتنایی به مریضی مادرم نداشتند. بالاخره مادر شیرینم نیز مرد. اما تنها من بودم که به مرگ مادرم اشک ریختم. حتی در جنازه مادرم تنها برادر کوچکم حاضر بود و آن دوی دیگر خبر نیز نداشتند. آیا این ها را به خاطر داری ؟

بعد از مرگ مادرم دیگر هیچ دلخوشی ای به زندگی نداشتم. همیشه می خواستم بمیرم. اما باز هم خشم و غضب تو بود که بر سرم سایه می افگند. هر روز دشنام می دادی و لت و کوبم می کردی. بالاخره از زندگی سیر شدم و شروع کردم به بی اعتنایی دستور هایت. دیگر قالی نمی بافتم. غذا نیز نمی پختم.  تصمیم گرفته بودم تا خود را از شر این زندگی رها کنم. هر روز مرا مورد لت و کوب قرار می دادی. به اتاق زندانی می کردی و گرسنه نگهمیداشتی. و من دعا می کردم که مرگم زودتر فرارسد. اما تو کی گذاشتی که من بدین زودی ها از رنج و عذاب رهایی یابم !

وقتی دانستی نمی توانی با شکنجه مرا به حالت قبلی ام در بیاوری ، مرا نیز مانند خواهرم مدینه ، فروختی. این بار دختر بزرگت را به مردی فروختی که تمام عمر خود را با کشتن انسان های بی گناه و غارت اموال مردم فقیر و بیچاره زیر نام جهاد سپری کرده بود. مردی که غیر از شکنجه و ستم دیگر چیزی نمی فهمید. خبر ندارم که مرا به چند هزار دالر فروختی. اما معلوم می شود که پول زیادی بوده چون در تمام دشنام های شوهرم کلمه پول موجود است و فریاد می زند که چرا آن قدر پول را بخاطر دختری مریض و بیکاره مثل من داده است. آیا این ها را به خاطر داری ؟

بعد از عروسی فهمیدم که شوهرم از قبل نیز سه زن داشته و من زن چهارمی او می شدم. آه نمیدانی که این مرد یعنی شوهرم چقدر وحشی است. حتی با چشم خود دیدم که دو نفر بی گناه را با دستان خود به قتل رساند. هر روز به بهانه ای شروع می کند به لت و کوب اهل خانه. از همه بیشتر مرا می زند. آن سه زن دیگر نیز حال شان از من بهتر نیست. اما بخاطر این که انتقامش را از تو گرفته باشد مرا بیشتر شکنجه می دهد. دیروز بخاطر این که نمک غذایش را زیاد انداخته بودم ، مرا به حد مرگ لت و کوب کرد. دست راستم را شکست. سرم از چند جای ترکیده است. صورتم از اثر مشت های خورده ورم کرده است. به سختی می توانم حرکت کنم. اما دیگر از جان خود سیرشده ام. تا این وقت منتظر مرگ ماندم ، اما مرگ نیز به دیدارم نمی آید. مجبورم که خودم به استقبال مرگ بروم. نمی دانی که چقدر آرزوی مرگ کرده ام. وقتی این نامه برایت برسد شاید من در قید حیات نباشم. فعلا مرگ لذیذ ترین چیزیست که با خوشحالی خود را به آغوشش خواهم سپرد. می روم برای مردن. و اگر خداوند بخواهد که مرا دوباره خلق کند از وی خواهم خواست تا مرا مرد خلق کند .

پدر جان ، برای همیشه خدا حافظ !.........

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: