دیگر دیر شده بود ............دیر .....دیر.....
مهاجر غربت.(اجتماعی.فرهنگی.علمی
این وبلاگ سعی بر این دارد که تمامی اطلاعات اجتماعی.فرهنگی. وعلمی روز را ارائه دهد

  صدای تک تک اصابت شانه قالین بر تارهای قالین سکوت آن چهار دیواری را می شکست ،  دختری با پیراهن کهنه و موهای ژولیده و با رنگ پریده بر سر چوکات قالین نشسته بود . تنش از لاغری مانند اسکلیت شده بود .  در حالی که بسیار ناتوان می نمود با دست های لاغرش که مانند چوب نازکی بنظر می رسید و فکر می کردی که به اندک فشاری خواهد شکست؛ به بافتن قالین مشغول بود .  دوازده  سال بود که سر بسر قالین می بافت . 

          او در فکر و اندیشه درازی فرو رفته بود . از زندگی داشت سیر می شد . دیگر این وضع برایش غیر قابل تحمل شده بود . احساس ضعیفی میکرد . دیگر دستانش آن قدرت گذشته ها را نداشتند وشانه قالین را با تانی و آهستگی برتار های قالین فرود می آورد .  در حالی که بیست سال داشت، احساس می کرد که دیگر پیر شده است ، این سن و سال باید پر شور ترین دوره زندگی وی میبود ، اما وجود او را یکپارچه غم پوشانیده بود ،  غمی که هرگز پایان نداشت .

  سحرگاه از خواب بر می خاست و برسرقالین می نشست و تا شام قالین می بافت . هر صبح سخنان مشمئز کننده پدرش را از اتاق دیگر می شنید که با صدای بلند می گفت :

-  اوو دختر تنبل ! زود بخیز ، برو سر قالین .

       این سخنان هر صبح برایش تکرار میشد و مانند سوزن به مغزش فرو میرفت .

       احساس میکرد که درد شدیدی کمرش را رنج میدهد ،  اما سرفه های شدید مجال احساس درد کمر را نمیدادند .  صدای سرفه اش در آن چهار دیوار می پیچید و دور خورده می آمد و از راه گوشهایش بمغزش راه می یافت و مانند پشه مغزش را می گزید .

       پدرش او را از هشت سالگی مجبور کرده بود که قالین ببافد .  پدرش تنها به پول میاندیشید ،  هرگاه سخنی بمیان می آمد از پول و دارایی گپ می زد و آرزو های برای خودش داشت ، در حالی که خودش کاری انجام نمیداد ، در کنج خانه می نشست و به آواز رادیو گوش می داد . وقتی که همسرش با دخترش با زحمات فراوان و با صد جان کندن شب و روز قالین بافته و آن را به اتمام می رساندند ، آن را برمی داشت و به بازار رفته میفروخت و کمی آرد ، روغن ، شکر و چای خریده بخانه می آورد و دیگرش را بجیب خود می زد و به قمار میباخت .

        آن روز دخترک تنها نشسته بود و قالین میبافت، تب شدیدی داشت .  در رویا های خود غرق بود . تصور می کرد که روز عروسیش نزدیک است و چند روز بعد نامزدش او را از آن خانه شوم خواهد برد و دیگر هرگز شبح آن خانه را نخواهد دید .  اما این را خوب میدانست که پدرش او را در این نزدیکی به شوهر نمیدهد ، چند بار دیده بود که خسر آینده اش آمده و او را طلب کرده بود .  اما پدرش به بهانه یی وقت عروسی را به سال دیگر موکول کرده بود . وقتیکه سال دیگر آمده بود، باز هم عروسی را به سال دیگر انداخته بود . همین طور سال ها از نامزدی اش میگذشت.

        ساعت ها با این فکر ها مشغول شد و بعد که خسته شد، یک سرود عامیانه را شروع کرد . صدایش میلرزید و احساس می شد که در آن صدا چه غم عمیقی نهفته است . صدایش پر از درد و ناله بود .

         ناگهان احساس کرد که حالش بهم میخورد .  سرش درد گرفته بود و می چرخید، دلش بد میشد . لرزشی سخت سرا پای اورا فرا گرفت .  تصمیم گرفت به اتاق نشیمن برود .  اما وقتی چهره غضبناک پدرش را ترسیم کرد، از تصمیم خود بازگشت و آهسته زیر زبان خود زمزمه کرد:

- قالین . . . قالین . . .

          از این کلمه نفرت داشت .  همین کلمه بود که او را از زندگی آرام و بدون غم و درد محروم کرده بود . از دیدن قالین بدش می آمد.

            حالش بد تر میشد .  از بافتن دست کشید .  مادرش به خانه همسایه شان رفته بود . تصمیم گرفت مادرش را صدا کند .  از جابه سختی برخاست و بطرف در رفت .  اما دو قدم نرفته، نقش زمین شد و سرش محکم به چوب قالین اصابت کرد .  دم چشمش تیره و تار گشت .

        سرش بشدت درد گرفته بود .  چشم خود را برای چند لحظه بست . وقتی چشمش را باز کرد، رنگ اتاق تغییر کرده بود .  اتاق تاریکتر شده بود ..  از جایش کمی نیم خیزشد . چشمش به قالین افتاد . رنگ قالین برایش تیره معلوم میشد .  دختر جوان نمی فهمید که چه شده .  یکدم همه چیز تغییر یافته بود .  ناگهان دید که قالین از جایش حرکت کرد و به شکل هیولایی در آمد . دختر جوان تا هنوز چنین چیز وحشتناکی را مانند آن ندیده بود .  تمام بدنش سرخ، مانند خون بود . دندان های سیاهی مانند تبر داشت .  دهانی داشت که میتوانست دو انسان را یکجا ببلعد . شاخ های تیز و پنجال های درازش می توانست قلب انسان را به آسانی بیرون بیاورد .  احساس کرد که آن هیولا بوی نزدیک میشود .  دخترجوان چیغی کشید و بعد از هوش رفت .

 

                                        *     *       *       *

 

         داکتر در حالی که سر خود را تکان میداد از اتاق معاینه بیرون آمد .  مادر دخترک پیش دوید و با عجله پرسید :

-  داکتر صاحب حال دخترم چطور است ؟

     داکتر در حالی که به پدر دختر جوان چشم دوخته بود، گفت :

- آیا قبلا او را به داکتر نشان داده بودید ؟

          پدر دختر در حالی که از اضطراب صدایش می لرزید جواب داد :

- خیر ،  همه اش تقصیر من بود و من وقت نیافتم تا او را به پیش داکتر ببرم .

          داکتر در حالی که ناراحت شده بود پرسید :

- پول معالجه را نداشتید ؟

        پدر دختر جواب داد :

- داشتم ،  اما . . . . .

      داکتر سخن او را قطع نموده و با خشم گفت :

-  لعنت به اینگونه پدر ها !  تو پدر هستی ؟  آیا دلت به فرزندت نمی سوزد ؟  عجب انسانان بی رحمی هستید .  یک حیوان بخاطر چوچه خود جان میدهد و او را خوب نگهداری میکند و نمیگذارد که باو آسیبی برسد ،  اما شما انسانان از حیوان بد تر هستید و در راه پول و دارایی فرزندانتان را قربان میکنید .

        داکتر نفس نفس می زد و رویش از خشم سرخ گشته بود .  مادر دختر گویا خشکش زده بود . از جایش تکان نمیخورد و به سخنان داکتر گوش میداد . پدرش در حالی که به لکنت افتاده بود، گفت :

-  چه . . . چه شده . . . اورا چه . . شده ؟  . . . دخترم . . . .

         داکتر در حالی که براه افتاده بود، گفت :

-  هیچ ، کار از کار گذشته ،  به مرض توبرکلوز مزمن دچار شده، دیگر تداوی فایده یی ندارد . باید هرچه زود تر بخانه انتقال بدهید . 

     در حالی که رنگ پدر دختر جوان پریده بود پرسید ؟

-  منظورتان چیست ؟

       دکتر چیزی نگفت و از او دور شد .

       از شنیدن این سخنان مادر دختر جوان چیغی کشید و بزمین نشست . چند نفر پیش دویدند و مادر دختر را بلند کردند .  او از هوش رفته بود .

 

                                    *         *      *      *

 

          آفتاب آخرین شعاع خون آلودش را از پس کوه ها میکشید و پشت کوه ها پنهان می شد .

موتری با سرعت جاده  را می پیمود .  داخل موتر پر از غم بود . پدر دختر در حالی که بسیار پریشان می نمود، بصورت دختر خود چشم دوخته بود .  دختر جوان آخرین لحظات زندگی خود را می گذراند . صورتش مانند گچ سفید گشته بود .  فروغ چشمش در حال خاموش شدن بود .  مادرش اشک می ریخت و ناله میکرد .  اما از اشک ریختن و افسوس خوردن آن ها کاری ساخته نمی شد .   دیگر دیر شده بود .

 

                                                    پایان

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: